این است زندگی از دید من...

۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۲

زندگی نوشت:)

خیلی وقته که ننوشتم راستش اصلا نمیتونم هیچیو ثبت کنم چند وقتیه که بی حوصله ام یا همه چیز یادم میره یا میخوام یه حرفیو بزنم اشتباهی میگم

چندوقتی هم هسش که همینکه عصبی میشم معده جانمان درد میگرد و صورتمان جوش میزند!!به این میگن پیری زود رس!

باشگاه خیلی خوبه میرم باشگاه کلی روحیم عوض میشه مخصوصا اینکه وقتی با نگاه متعجب دیگرا روبه رو میشم وقتی حرکات و اشتباه میرم و کلی تو دلم میخندم و با اعتماد به نفس بیشتری ادامه میدمپنجشنبه بعد از باشگاه با نیکی ر فتم بیرون یکم خرید داشتم بعدشم اومدم خونه و همین که دوش گرفتم پدر جان گفتن بریم خونه ی مادر بزرگ منم خسته و کوفته حاضر شدم اومدیم خونه دیدم حالم بده و دارم میمیرم من وقتی معده درد و حالت تهوه میگریم اشکمم در میاد حالا هرکی منو میدید فکر میکرد شکست عشقی خوردمجمعه هم که نیکی اینا اومدن و نیکی جانما با حلوا سوپرایزمان کرد بسی خشمزه بود بهش میگم نیکی حلوای منو تو درست کن!یکم گپ زدیم تا شب!!!!بعد شام رفتیم بیرون و مسخره بازی و رانندگی خرکی!بعدشم اومدیم خونه خاستیم اتاق بخوابیم که نیکی گفت بری توحال رفتیم زیر کولر و جامونو پهن کردیم نمیدونم چیشد یهویی شروع کردیم به پررو بازی وانقدر چرت و پرت گفتیم که من یهویی حس کردم داغ شدم رفتم یکی دولیوان ابمیوه سرد سر کشیدم وای  هنوزم یادم میاد خندم میگیرهصبح هم که پاشدیم و باقالی پوست کندییم:|

افطاری هم مهمون داشتیم کلا منو نیکی حضور چندانی نداشتیم

دیروزم که باشگاه عالیبود اما کلاس عربی!!!

یه دبیر فوق العاده که کلی حرف کنکور زد و میگفت در هفته باید80ساعت درس خوند!مگه داریم؟مگه میشه؟

ولی خب دیگه کم کم داریم نزدیک مشیمتصمیم دارم تابستون حسسابی استراحت کنم و از مهر باامید خدا شروع کنیم

دلم یه مسافرت میخاد مشهدی جاییماه رمضون تموم شه خداکنه بشه بریم کرج دلم برا هانیه تنگ شده

دیگر اینکه صبح دقیقا ساعت8:6با دل درده یا معده درد نمیدونم پاشدم و تا9:18دقیقه باهمون درد بیدار بودم و باهمون درد خوابیدم امیدوارم امروز بشه برم دکتر چون دیگه خسته شدم!

حرفی نیست...

من دیروز اگه باختم فردا برندم

ا


خـــــآنوُمِ چِـ
۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۰

:|بی حوصله

حالم خوبه؟یانه؟نمیدونم:|

بین دوراهی موندن خوبه یانه؟نمیدونم:|

چهارشنبه رفتم باشگاه و تنهایی یکم حس بدی بهم دست میداد اما یه چندنفر اومدن و یکم باهم حرف زدیم یکم بهتر شد اوضاع بعدشم یکم خرید برای خونه کردم و اومدم خونه بابام بهم میگه پسر خونمون تویی:))

جمعه رفتبم دریا اصلا دریارو دوست ندارم همش کثیف کاریه:|||

روزا خیلی عادی میگذرن و همش تکرار و تکرار و تکرار...

این وسط یه چیزایی تغییر کرده که نمیدونم خوبه این تغییرات یا بد؟:|

بیان اصلا حوصلتو ندارم خیلی راست و حقیقی:|

کلاس عربی امروز:|بدون کتاب:|دبیر کمی بداخلاق:|چه میشود خداوند میداند و بس:|

خـــــآنوُمِ چِـ
۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۸

ازمن تا من..

با اِنرژی ای کهـ چَند سالهـ دُنبآلِش میگَشتمـ رفتمـ به سویِ انرژی و بدن سآزی:))

یکمـ حِس خجآلت بین اون جمعیتـ و بعدِشـ گِرفتَن برنآمه باکمک دوستآن تونستمـ شروع کنمـ ..(صرفا نوشتن آسونهـ ولی واقعا حِس خوبی نبود)

جمع چهارتایی خوبـ بود ولی انتظار بیشتری می رفتـ اینکهـ یکی رو اعصابمـ باشهـ حالمو بد میکنه:|

مکالمهـ بامادر جان و خداحافظی از دوستان و تنهایی رفتن به سمت مسیری که نمیدونی :|یکمـ گُنگ اما شُدنی..:)

اینکهـ دقیقا 47دقیقهـ یک خیابونو قدم بزنی و حتی آخرش مشغول بشی به شمردن مورچهـ هایِ پیاده رو یکم خستهـ کنندست!

الگوی گوشیتو برداری و خودتو آماده کنی برای اینکهـ یکی از مغازه داره بیان و جسمـ قَش رفتتو بگیرنُ و باخانواده تماس بگیرن خبرازاین میده که حالتـ خیلی بد بوده:|

بیخیال ماه رمضون و روزه ی مردمـ بشی و با نگاه متعجب آقای فروشنده یه بطری آبُ سربکشی که از قش رفتن جلوگیری کنی:|

درنهایت تغییر مسیر و یه تندی کوتاه دربین مکالمه ی تلفنی با مادر جان :) سخت سلیقه بودن مادرجانها عمومیه یا فقط  شانسِ منهـ؟

اتمام خرید مادرجان و عدم دل کندن اون از بازار و فروشگاها یکم صبر بنده رو لبریز کرد در نهابت دست به دامان پدرجان شدیم که بیاد و مارو ازاین عذاب راحت کنهـ و مادرجان کماکان به گردش ادامه بده:|شانس آووردم مادرجان به خاطر دیسک کمرش استراحتیهـ:!

مهمونایِ یهویی و تنها راه حل یه غذایِ مختصر و مفید:)

بدشدن حالِ زن عموجانُ رفتن به بیمارستانُ دیدن دکتری که هیچ فرقی با بز کوهی نداشت بااون موهای وز وزیُ ریش بزیُ اون چشماش!:)))

بستنی سنتی:)))(این ینی حس خوب)

خواب تا12ظهر :|ظرف شستن:|دیدن خنده های مامانُ بابا:))___درهم ترین حسِ دنیا__:))

و الان گَشنگی:|



خـــــآنوُمِ چِـ
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۱

مُشت در عمل:)

اینگونه بود که بنده تونستم با خالی کردن خودم و مشت زدن به دیوار جان بفهمونم که دیگه بزرگ شدم..
آزادی ای که دوسال یا بهتره بگم کل زندگیم به خاطرش جنگیدم رو به دست آووردم...
این روش درست نبود اما تنها راه چاره بود...
اصلن هم مچ دستم درد نمیکنه:|
اصلن هم سرم درد نمیکنه:|
اماده میشیم برای اولین جلسه ی بدنسازی:)
خـــــآنوُمِ چِـ
۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۴

دیدنوشت :|

خیلی وقته ننوشتم و دستم به قلم نمیره زندگی کماکان درحال تغییره و هیچ توجهی هم به بنده نداره که دلم میخاد اینجوری تغییر کنه یا نه؟:|

اما اینو خوب میدونم هیچ چیزی اونجوری که میخوام نیست:|

ولی بازم شکر:) زندگی میگذره اما این ماهستیم که باید ازاین گذری که میکنه درس بگیریم...

تجربه کسب کنیم و هرروز قوی تراز دیروزمون باشیم...

اگه سختی ای قرار میگیره جلوی راهمون باید ازاون سختیا سربلند و محکم بیرون بیاییم و اگر موفق نشدیم باری دیگه با غرور بیشتر و عزمی محکمتر ازاین امتحان بیرون بیاییم.. تجربه داشتن به سن و سال نیست گاهی یه ادمی تو کمترین سن بیشترین تجربه های ممکن رو کسب میکنه پس بهتره به پای سن نذاریم...:)

از دید من زندگی یعنی این :)

زندگی یعنی داشتن یه مامان خیلی خوب که هرچندگاهی باهم سازش نداریم اما نمیتونم حتی شده یک دقیقه باهم قهر باشیم..

از دید من زندگی یعنی داشتن دوست مجازی و واقعیش مهم نیست فقط باشه..

از دید من زندگی یعنی تنها بودن و فقط و فقط دنبال اهداف بلند گشتن..

از دید من زندگی یعنی لبخند:))حتی شده مصنوعی:|

زندگی یعنی اینکه هرکی آرامشتو ازت میگیره روش یه خط قرمز بکشی و بسپاری به دور ترین نقطه از ذهنت...:)

+خیلی دلم پُر بود هرچی دستم اومد نوشنم دیگه:)



خـــــآنوُمِ چِـ
۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۱

شوک نویسی..:|

سلام..
باتشکر از بلاگفای عزیز که با تغییرات انجام شده خاطرات ماهم پاک شد و در مقابل این حادثه ی بزرگ تنها یک احساس تاسف و عذر خواهی قرار گرفت...
بازهم باشروعی جدید و سبکی جدید شروع میکنیم به سبک خاطرات...

خـــــآنوُمِ چِـ

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

خـــــآنوُمِ چِـ

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

خـــــآنوُمِ چِـ